عروسکی که فقط یک ساعت داشتمش
یک عروسک کوچولو شاید اندازهی یک انگشت با لباس بنفش که سوار کالکسکهای سفید شده بود و دو تا اسب کالسکه میکشیدند. اسبا سفید بودند.
یک عروسک کوچولو شاید اندازهی یک انگشت با لباس بنفش که سوار کالکسکهای سفید شده بود و دو تا اسب کالسکه میکشیدند. اسبا سفید بودند.
کلاس چهارم بودم. سر کلاس کتابم و باز کردم که یکهویی دیدم عکس هندیهام روی میز پخش شد. آن زمان داشتن عکس هندی جرم بود.
نمیدانم چرا خاطراتی که از مدرسه یادم است همه خاطرات بدی هستند. یعنی هیچ خاطرهی خوبی از مدرسه نداشتهام؟ یا شاید یادم نیست؟ شش ساله
کتابفروشی خاکستری دربارهی جنون کتابفروشی که اصرار داشت فقط یک کتاب را بفروشد شنیده بودم. کنجکاو شده بودم تا خودم آن کتابفروش را ببینم تا
کاش میتوانستم بروم درون خودم و این تهی بودن را از خودم بیرون بکشم. تهی بودن خودش را درونم پهن کرده، مثل غولی بزرگ درونم
داستان کپتین وارد اتاقک انتظار شد. تمام بچهها برای شرکت در این برنامه با پدر و مادرشان آمدده بودند. اولین برنامهای بود که با حضور
داستان این پایان نیست روی برگه را امضا کرد و نگاهش را به چشمهایش دوخت. –مبارکت باشه آزادیت آقای پارک چانیول.
داستان یک قدم مونده به آخر روی لبهی پشت بام ایستاد و نگاهش را به آسمان دوخت. اینجا آخر خط بود. آخر دنیا. چشمهایش را
دکتر سرنگ را در آرنجم فرو کرد. درد داشت. مایع آمپول سفت بود، شاید هم به خاطر نیم ساعت در سرنگ ماندن سفت شده
بنویس ندا بنویس. باید هر روز تکرارش کنم. باید تکرار کنم بنویس. شروع کن. نترس و شروع کن. از شروع نترس. تا شروع نکنی یاد