داستان
این پایان نیست
داستان این پایان نیست روی برگه را امضا کرد و نگاهش را به چشمهایش دوخت. –مبارکت باشه آزادیت آقای پارک چانیول.
داستان این پایان نیست روی برگه را امضا کرد و نگاهش را به چشمهایش دوخت. –مبارکت باشه آزادیت آقای پارک چانیول.
داستان یک قدم مونده به آخر روی لبهی پشت بام ایستاد و نگاهش را به آسمان دوخت. اینجا آخر خط بود. آخر دنیا. چشمهایش را
دکتر سرنگ را در آرنجم فرو کرد. درد داشت. مایع آمپول سفت بود، شاید هم به خاطر نیم ساعت در سرنگ ماندن سفت شده
بنویس ندا بنویس. باید هر روز تکرارش کنم. باید تکرار کنم بنویس. شروع کن. نترس و شروع کن. از شروع نترس. تا شروع نکنی یاد