تا کی؟
نگاهم را به «تا کِی؟» که روی دیوار است میدوزم. میدانی منظورم چیست؟ تا کِی قرار است ادامه دهم؟ تا کِی قرار است بی خیال
نگاهم را به «تا کِی؟» که روی دیوار است میدوزم. میدانی منظورم چیست؟ تا کِی قرار است ادامه دهم؟ تا کِی قرار است بی خیال
دلم تنگ میشود امروز ساکت تر بودم. از روزهای دیگر ساکت تر بودم. شاید به خاطر وجود آقای محتشمی بود شاید هم به خاطر دوری
گاهی میخواهم از نوشتن استعفا بدهم اما میدانم که نمیتوانم. استعفای من از نوشتن به یکروز هم نمیرسد. یک روز نه به چند ساعت هم
کتابم ( گفتوگوهای عاشقانه) را با خود برده بودم سرکار تا در سرویس بخوانم. روز قبل رسیده بود و برای خواندش ذوق داشتم. چند صفحهای
یک عروسک کوچولو شاید اندازهی یک انگشت با لباس بنفش که سوار کالکسکهای سفید شده بود و دو تا اسب کالسکه میکشیدند. اسبا سفید بودند.
کلاس چهارم بودم. سر کلاس کتابم و باز کردم که یکهویی دیدم عکس هندیهام روی میز پخش شد. آن زمان داشتن عکس هندی جرم بود.
نمیدانم چرا خاطراتی که از مدرسه یادم است همه خاطرات بدی هستند. یعنی هیچ خاطرهی خوبی از مدرسه نداشتهام؟ یا شاید یادم نیست؟ شش ساله
کتابفروشی خاکستری دربارهی جنون کتابفروشی که اصرار داشت فقط یک کتاب را بفروشد شنیده بودم. کنجکاو شده بودم تا خودم آن کتابفروش را ببینم تا
کاش میتوانستم بروم درون خودم و این تهی بودن را از خودم بیرون بکشم. تهی بودن خودش را درونم پهن کرده، مثل غولی بزرگ درونم
داستان کپتین وارد اتاقک انتظار شد. تمام بچهها برای شرکت در این برنامه با پدر و مادرشان آمدده بودند. اولین برنامهای بود که با حضور