قولهایی که به خودم میدهم
وقتی به قولهایی که میدهم عمل نمیکنم اعصابم خرد میشود و کل ذهنم را درگیر میکند. مهم نیست چند وقت بگذرد. در ذهنم میماند و
وقتی به قولهایی که میدهم عمل نمیکنم اعصابم خرد میشود و کل ذهنم را درگیر میکند. مهم نیست چند وقت بگذرد. در ذهنم میماند و
دلم میخاهد فقط غر بزنم. فقط غر بزنم و غر بزنم و خودم را خالی کنم اما غرهایم را میخورم. حتا خودم هم حوصلهی شنیدن
امروز آخرین پارت داستانم را نوشتم. ششمین پارت. تمرین صد داستان. همان تمرینی که اولش به غلط کردن افتاده بودم. وقتی شروع کردم به نوشتن،
زخمهایم درد میکند. و من از این دردها، از این زخمهای کهنه بیزارم. دلم میخاهد بکنمش و حوالهی سطل آشغالش کنم. اما کنده نمیشود. به
«به تو میاندیشم به توها میاندیشم»* به تو به تویی که هزارانی به تویی که میلیونهایی به توها میاندیشم به هزاران تو درون من
سرکار خرابکاری کردیم. مجبور شدیم صد و پنجاه تا پک اتاق عمل* را دوباره باز کنیم و از اول ببندیم. به خاطر یک اشتباه
میگوید: «-میدونستی ما خیلی نوشتن رو دوست داریم؟ خودمو با اطرافیانم مقایسه میکنم اونا مثل من هنری رو دوست نداشتن و ادامه ندادن. حس
رو به خاهرم میکنم. – پریا یه خاطره تعریف کن که منم توش باشم. – اونروزی که چند نفری ریخته بودن سرت و میزدنت.
تا حالا وسط دو تا آدم گیر کردید؟ اینکه هر کاری بکنی که بیطرف باشی بازم بهت بگن که نه تو طرف آن یکی هستی.
امروز فقط شاهین استاد را دیدم و شنیدم. از ساعت یک شروع کردم. بازخورد دیروز مدیریت رسانهی شخصی را خیلی سوسکی به طوری که