کتابفروشی خاکستری
کتابفروشی خاکستری دربارهی جنون کتابفروشی که اصرار داشت فقط یک کتاب را بفروشد شنیده بودم. کنجکاو شده بودم تا خودم آن کتابفروش را ببینم تا
کتابفروشی خاکستری دربارهی جنون کتابفروشی که اصرار داشت فقط یک کتاب را بفروشد شنیده بودم. کنجکاو شده بودم تا خودم آن کتابفروش را ببینم تا
داستان کپتین وارد اتاقک انتظار شد. تمام بچهها برای شرکت در این برنامه با پدر و مادرشان آمدده بودند. اولین برنامهای بود که با حضور
داستان این پایان نیست روی برگه را امضا کرد و نگاهش را به چشمهایش دوخت. –مبارکت باشه آزادیت آقای پارک چانیول.
داستان یک قدم مونده به آخر روی لبهی پشت بام ایستاد و نگاهش را به آسمان دوخت. اینجا آخر خط بود. آخر دنیا. چشمهایش را