پنهان شدنِ خاهرهایم از ترس پشت در یا خاطرات دستکاری شده
رو به خاهرم میکنم. – پریا یه خاطره تعریف کن که منم توش باشم. – اونروزی که چند نفری ریخته بودن سرت و میزدنت.
رو به خاهرم میکنم. – پریا یه خاطره تعریف کن که منم توش باشم. – اونروزی که چند نفری ریخته بودن سرت و میزدنت.
یک عروسک کوچولو شاید اندازهی یک انگشت با لباس بنفش که سوار کالکسکهای سفید شده بود و دو تا اسب کالسکه میکشیدند. اسبا سفید بودند.
کلاس چهارم بودم. سر کلاس کتابم و باز کردم که یکهویی دیدم عکس هندیهام روی میز پخش شد. آن زمان داشتن عکس هندی جرم بود.
نمیدانم چرا خاطراتی که از مدرسه یادم است همه خاطرات بدی هستند. یعنی هیچ خاطرهی خوبی از مدرسه نداشتهام؟ یا شاید یادم نیست؟ شش ساله