بادبادکباز
نوشته خالد حسینی
مترجم فریبا فیروزنژاد
داستان زندگی امیر است. امیر یک نویسندهی افغانی ساکن کالیفرنیا است.
یک روز دوست پدرش با او تماس میگیرد و میگوید:
باید برگردد و هنوز میتواند گذشته را جبران کند.
امیر یاد خاطرات کودکیاش میافتد و خیانتی که به دوستش حسن کرده است.
امیر زندگیاش را تعریف میکند از دوازده سالگیاش. از زمانی که با پدرش و خدمتکارشان علی و پسرش حسن در کابل زندگی میکردند.
داستان جذابی دارد. همان اول از خیانتی که به دوستش کرده میگوید و تو را با خود میکشاند تا بفهمی آن خیانت چه بوده است.
داستان ساده نوشته شده و ترجمهی خیلی خوب و سادهای دارد.
تو با را با داستان همراه میکند.
با امیر و حسن در کوچههای کابل به دنبال بادبادک میدوی.
روی تپه کنار درخت انار مینشینی و انار میخوری و همراه حسن به شاهنامه خواندن امیر گوش میدهی.
همراه با امیر و حسن با خیانتی که به حسن شده گریه میکنی.
راهی میشوی همراه امیر. زندگیاش را دنبال میکنی.
ترسش را، حسادتش را، درخواستش را حس میکنی.
گاهی به او حق میدهی، گاهی نمیدهی.
درکش میکنی و درکش نمیکنی.
از جنگ میگوید. از افغانستان در زمان جنگ.
از طالبان میگوید. از بلاهایی که به سر افغانستان آوردهاند.
از کابلی که دیگر آن کابلی که میشناخته نیست.
کتاب خوبی بود. دوستش داشتم. درگیرش بودم و حتی وقتی نمیخواندمش هم ذهنم دورش میچرخید.
جملات آخرش را که خواندم موهای تنم سیخ شد. یادم نمیآید از خواندن داستانی، موهایم سیخ شده باشد یا نه.
اما این حالتی بود که با خواندن جملات آخر کتاب به من دست داد.
دوستش داشتم.
خواندنش بهم چسبید.
امروز که اسمش را در اینترنت جستجو کردم با فیلمش روبرو شدم.
شروع کردم به دیدنش اما فیلم اصلن قابل مقایسه با کتاب نیست.
کتاب چیز دیگریست.
صد برابر بهتر از فیلم.
آخرین نظرات: