دلم تنگ می‌شود

دلم تنگ می‌شود

امروز ساکت تر بودم. از روزهای دیگر ساکت تر بودم. شاید به خاطر وجود آقای محتشمی بود شاید هم به خاطر دوری حمید از من بود که راحت نمی‌توانستیم با هم صحبت کنیم و اگر صحبت می‌کردم قطعا باید صدایم را بلند می‌کردم که با وجود محتشمی این کار غیرممکن بود. همین‌جوری هم همیشه چپ چپ نگاه‌مان می‌کند و بعد با خودش می‌گوید این احمدی با هر کی کار می‌کند فقط حرف می‌زند. اما چیزی نمی‌گوید شاید چون می‌داند من رفتنی‌ام. شایدم به خاطر اینکه می‌داند ما کارمان را انجام می‌دهیم.

امروز ساکت تر بودم. نشسته بودم و بچه‌ها را نگاه می‌کردم.
امروز بیشتر بچه‌ها را نگاه کردم.
همیشه می‌گویم که دلم برای کسی تنگ نمی‌شود. اما از همین الان دلم برای بچه‌ها تنگ شده. بچه‌هایی که چهار سال کنارشان زندگی کردم و بیشتر وقتم را با آنها گذرانده‌ام. چهارسال هشت ساعت، و روزهایی تا دوازده ساعت کنار هم بودیم. معلوم است که وابسته‌شان می‌شوم.
وابسته شدن چیز عادی است نه؟
همیشه می‌گویم کسی برایم مهم نیست. اما نمی‌دانم چرا دل کندن اینقدر برایم سخت است.

امروز حمید را نگاه کردم. در چهره‌اش دقیق شدم. به حمید زیبای کپک زده‌مان، اسمی که محبوبه رویش گذاشت و گاهی به این اسم صدایش می‌زنیم. این روزها بیشتر با حمید حرف می‌زنم. با حمید راحت‌ترم چون با شوق و ذوق به همه چیزهایی که می‌گویم از داستان و خاطره گرفته تا خواب و خزئبلات گوش می‌دهد. حمید را دوست دارم دلم برایش تنگ می‌شود. نمی‌دانم بعد از آن باید خواب‌هایم، داستان‌هایم را برای چه کسی تعریف کنم؟ من نباشم کی می‌خواهد برای حمید داستان تعریف کند تا خواب از سرش بپرد؟

سید امروز دور تر بود امروز او را هم نگاه کردم. به سید و چشم‌های شیطونش. وحشی خندانمان. دلم برای وحشی بازی‌هایش سر پک بستن تنگ می‌شود. برای چشم‌های رنگی که شیطنت درونش موج می‌زند. برای حرف‌هایش که همیشه ما را می‌خنداند. برای نصیحت کردنش برای در حد توانش کار کردن و محل ندادنش به حرف‌هایم.

تایم استراحت به سید نگاه می‌کردم. به سیدی. به سفره و کنار هم بودنمان. به محبوبه. به جای خالی صفا که امروز مرخصی بود. دلم برای این دور هم نشستن و غذا خوردنمان تنگ می‌شود. همیشه همه سر صبحانه خوردن ما می‌خندند. چون بیشتر تایم استراحت سر پهن کردن و جمع کردن صبحانه می‌گذرد.

دلم برای سیدی و مهربانی‌هایش تنگ می‌شود. برای لقمه گرفتن‌هایش. برای اجبار کردنمان به غذا خوردن. برای دو برابر غذا آوردنش. برای سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و خیار و گوجه‌اش. برای خنده‌هایش. برای دست سنگینش که هنوزم یادم می‌افتد فکم درد می‌گیرد. برای شکلک در آوردنش که همیشه نشان از حال خوبش است.

برای محبوبه دلم تنگ نمی‌شود چون می‌دانم قرار است در زندگی‌ام بماند و قرار نیس تمام شود. شاید اما دلم برای کارکردنمان با هم تنگ شود. دلم برای یار بودنمان تنگ می‌شود. برای لوس بازی‌هایش و سر کوچیک‌ترین حرف ناراحت شدنش و رفتن به غار اصحاب کهفش. برای قیافه‌ی در همش سر کوچیک‌ترین اختلاف نظر  و تا ساعت ها و روزها در خود بودنش و وحشی شدنش. برای صحبت‌های طولانی‌مان از نوشتن و کلاس و فیلم و داستان و هر چیز دیگر و دعوا شدنمان توسط گفتاری.

دلم برای گفتاری هم تنگ می‌شود. برای موهای رنگی‌اش. ناخن‌هایش با آن طرح‌های دلبر. برای هر بار ساکت کردنم و محل ندادنم به حرفش. برای صحبت در مورد کیپاپ. برای غر زدنم سرش. برای رفتن به پردیس سه تایی.

دلم برای هر روز بغل کردن بچه‌ها و آرزوی یک روز شاد داشتن برایشان تنگ می‌شود. برای رجب، برای صفا، برای رحمان و مهسا. برای ساجده قشنگم. برای محمود و روز شماری‌اش برای رفتن من.

دلم برای کشیدن طرح لبخند روی دست‌هایشان. برای اجبار کردنشان به شکرگزاری. برای وادار کردنشان به تند کار کردن و حرف نزدن. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود.

شاید حتی برای طب ایران هم دلتنگ شوم. برای حیاطش. برای آسمان کوچکی که هر روز نگاهش می‌کنم. برای گل‌های رز و محمدی رنگ‌و‌ وارنگش. برای درخت گردو و درختچه آلبالواش. برای یاس‌هایش. برای آب همیشه جمع شده وسط حیاط که سایه درختان درونش می‌افتد.

دلم تنگ می‌شود اما باید دل بکنم. باید به تصمیمی که گرفته‌ام پایبند باشم. باید سردرگمی‌هایم را کنار بگذارم. باید این تردیدی که در تمام وجودم ریشه کرده را کنار بگذارم. باید دل بکنم. دل کندن سخت است اما برای تغییر باید دل بکنم.

۳۰ اردیبهشت
ندا احمدی :):

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط