تا کی؟

نگاهم را به «تا کِی؟» که روی دیوار است می‌دوزم.
میدانی منظورم چیست؟
تا کِی قرار است ادامه دهم؟
تا کِی قرار است بی خیال نشوم‌؟
تا کِی؟
این تا کِی تا کِی ادامه خواهد داشت؟
بگذار فکر کنم. به قلبم نگاه می‌کنم.
هنوزم ادامه دارد؟
قلبم نگاهش را بالا می‌آورد. نگاهش می‌کنم. ابرو بالا می‌اندازم.
-هنوزم هست؟
به فکر می‌رود. نگاهش می‌کنم. در فکر است. لبخند می‌زند. صداش می‌زنم.
-چی شد هنوزم هست؟
چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد.
آه می‌کشم.
می‌خندد.
-می‌خندی؟
سر تکان می‌دهد.
-امان از دست تو.
شانه‌ای بالا می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌بندد و سر جایش برمی‌گردد.
دوباره نگاهم را به تا کِی می‌دوزم. با خودم تکرار می‌کنم.
-تا کِی؟ کاش زودتر مشخص شود و تمام شود.
قلبم می‌لرزد. نوازشش می‌کنم.
-ببخشید اما برای تو هم خوب می‌شود. از این شکننده بودن خارج می‌شوی.
در خودش جمع می‌شود. آه میکشم.
-باشد دیگر کاری به تو ندارم. می‌گذارم خودت تصمیم بگیری خوب است؟
سرش را آرام تکان می‌دهد. می‌خندم.
-امان از دست تو.
صدای سوت زدن مغزم را می‌شنوم. به او نگاه می‌کنم.
-به نظرت راه درمان قلب چیست؟
مغزم نگاهم می‌کند.
-به نظرت راه درمان من چیست؟
با تعجب نگاهش می‌کنم.
-چی؟
-راه درمان من که همش او در من قدم می‌زند. رژه می‌رود. سرک می‌کشد. راه درمان من چی؟
سرم را پایین می‌اندازم.
متاسفم باید از همه بدنم معذرت خواهی بکنم. اما نمی‌دانم چطوری. دست من که نبوده است. هم مغزم هم قلبم با هم دست به یکی کرده‌اند. نه اشتباه گفتم تمام اعضای بدنم دست به یکی کرده‌اند. چشمانم تصویر او را می‌آورد. دهانم نام او را. گوش‌هایم صدای او را. دست‌هایم از او می‌نویسد. قلبم برای او می‌زند و مغزم تمام و کمال خودش را در اختیار او قرار داده. فکر کنم این اعضای بدنم هستند که باید از من معذرت خواهی کنند.
صدایشان را می‌شنوم.
-به همین خیال باش.
آهم را بیرون می‌دهم و از دنیای درونم بیرون می‌آیم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط