کپتین

داستان
کپتین
وارد اتاقک انتظار شد. تمام بچه‌ها برای شرکت در این برنامه با پدر و مادرشان آمدده بودند. اولین برنامه‌ای بود که با حضور والدین داشت برگزار می‌شد. تا والدین هم احساس بچه‌هایشان را درک کنند. و بفهمند چه سختی‌هایی می‌کشند و با چه چیزهایی مواجه میشوند. نگاهش را به در دوخت. به دری که پشتش خالی خالی بود. الان باید مادرش آن پشت میبود و تشویقش می‌کرد مثل تمام مادر پدرهای دیگر اما هیچ‌کس پشت در وجود نداشت که بهش قوت قلب بدهد. تا بهش بگوید که تو میتوانی و از پسش برمی‌آیی. مادرش به شدت با شرکت در این برنامه مخالف بود. مادرش می‌خواست او خواننده سنتی باشد چیزی که در آن خوب بود و تو مسابقات زیادی رتبه اول را آورده بود. اما رویای اون با رویای مادرش خیلی فرق می‌کرد. او عاشق موسیقی مدرن بود و با هر بار خواندن روحش به پرواز در می‌آمد. اما هر وقت روی صحنه شروع می‌کرد به سنتی خواندن احساس خفگی بهش دست می‌داد و هیچ لذتی از خواندن نمی‌برد. دو سال تحمل کرده بود به خاطر پدر و مادرش و نمی‌خواست دلشان را بشکند. با فهمیدن اینکه برنامه‌ای به اسم کپتین قرار است برگزار بشود تصمیم قطعی خودش را گرفت. باید شانس خودش را امتحان می‌کرد. فرصت زیادی نداشت. با ثبت نام توی برنامه کلی با پدر و مادرش دعوایش شده بود وآنها مخالف بودند چون میترسیدند و میدانستند که نمی‌تواند دوام بیاورد. اما تصمیم خودش را گرفته بود و کم نمی‌آورد هر چی می‌خواست بشود.
چشم‌هایش را بست.
-مامان بابا بهتون ثابت می‌کنم من برای این سبک متولد شدم. یه روز می‌رسه که بهم افتخار کنین.
دستش را روی قلبش گذاشت.
-تو میتونی .
با روشن شدن چراغ بالای در استرس بیش‌تر به جانش افتاد و ضربان قلبش بالا رفت. الان واقعا به آغوش مادرش احتیاج داشت.
با بلند شدن صدای شونو یکی از داورها چشمایش را باز کرد و لبخند روی لبش کش آمد.
-تو میتونی سونگ سو وو میتونی.
در را باز کرد و آرام وارد شد. قلبش با هیجان می‌کوبید . با دیدن داورها مخصوصا شونو مونستا اکس دست و پایش را گم کرد. در محلی که مشخص شده بود ایستاد و رو به داورها کرد و خم شد.
-سلام.
چهار تا داور بهش نگاه کردند و با دیدنش لبخند زدند.
جسی سریع گفت :
-وای چقدر خوشگلی.
با خجالت سرش را پایین انداخت.
سویو رو بهش کرد.
-چرا تنهایی؟
با شنیدن این حرف لبخند روی لبش خشکید.
سرش را بلند کرد و به آنها خیره شد.
-پدر و مادرم مخالفن که موسیقی مدرن کار کنم.. اما من اومدم اینجا تا بهشون ثابت کنم که من توی این سبک هم خوبم.
سویو با مهربانی گفت :
-حتما میتونی بیا خوندنتو ببینیم.
آروم سری تکان داد و یک‌هویی بی‌اختیار گفت :
-میشه قبلش از نزدیک ببینمتون؟
هر چهار تا داور نگاهی بهم انداختند. اولین شرکت کننده‌ای بود که همچین درخواستی داشت.
با تایید سر داورها با ذوق جلو رفت و نگاهش را روی تک تکشان انداخت و روی شونو ثابت ماند. باورش نمیشد دارد از این فاصله‌ی نزدیک می‌بینتش.
با لبخند سر جایش برگشت. گیتارش را توی دستش گرفت.
جسی گفت :
-آماده ای.
سرش را آرام تکان داد و چشم‌هایش را بست و با پخش شدن آهنگ شروع کرد به خواندن و مثل همیشه روحش به پرواز در آمد. لذت و خوشی آرام توی تمام وجودش پخش شد. توی دنیای دیگه‌ای سیر میکرد و اصلا نمی‌دانست کجاست.
با تمام شدن آهنگ چشم‌هایش را باز کرد و به چهره‌ی رضایت بخش داورها خیره شد.
داورها بعد از ثانیه‌ای شروع کردند به دست زدن.
شونو با لبخند گفت :
-مادر و پدرت بعد از دیدن اجرای عالیت حتما باهات موافقت میکنن.. از طرف من قبول شدی.
با ذوق لبخندی زد باورش نمیشد از طرف شونو تایید گرفته بود از طرف کسی که طرفدارش بود. بقیه‌ی داورها هم از صداش و خواندنش تعریف کردند. ایرادهایش را گفتند.
با ذوق از اتاق بیرون آمد. باورش نمی‌شد تایید هر چهار تا داور را گرفته بود و حالا می‌توانست در این برنامه باشد تا بتواند خودش را به پدر و مادرش ثابت کند.
با لبخند دستش را روی قلبش گذاشت.
-از همین الان رویات شروع میشه.. تو میتونی سو وو میتونی.
با ذوق شماره ی مادرش را گرفت و بعد از چند تا بوق هیچ‌کس جواب نداد. داشت نا امید می‌شد که صدای مادرش در گوشی پیچید.
با شنیدن صدای مادرش بغض کرد.
-مامان من قبول شدم.

این داستانی بود که چند سال پیش نوشته بودمش.
برگرفته از داستان یکی از شرکت کننده ها که تنها به برنامه آمده بود.

اسمش هم برگرفته از همان برنامه است.
اما در واقعیت وقتی به مادرش زنگ می‌زند مادرش جواب نمی‌دهد و تا اواخر برنامه همچنان مادر و پدرش مخالف او هستند.
اما در آخر او برنده نهایی مسابقه می‌شود.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط