جشن مردگان
در شبی بیزمان، بیمرز
سکوت،
با نغمهی وهمآلودی شکسته شد
مردگان برخاستند
اسکلتهایی عریان،
با گوشتهای پوسیده
به رقص آمدند
با ارکستر ارواح
میچرخیدند
دور از زمین
غرق در خود
بیرنگ، بیچهره،
بینژاد، بیدروغ،
میچرخیدند
میرقصیدند
دست در دست
پا میکوبیدند
قهقهه میزدند
ارواح بلندتر مینواختند
رقصها تندتر میشد
گرد و خاک بلند
با عوعوی سگها
و جیغ خفاشها
میرقصیدند
با مگسهایی که دورشان بودند
با سوسکهایی روی شانه
و موشهای رقصان
میچرخیدند
با خندههای وهمآور
اما شاد
دیوانهوار
میچرخیدند و میچرخیدند
چه بیهوده جنگیده بودند
و حالا در این شب
هیچ چیز مهم نبود
فقط رقص
فقط موسیقی
فقط جنون
بیلباس
بیفخر
بیخجالت
همه یکسان
همه یکی
میخندیدند
و ترقتروق استخانها
با موسیقی
یکی شده بود
در رقصی که
پایانی نداشت
ندا احمدی :):
آخرین نظرات: