من وراج مرده است

سلام شهاب‌سنگ
این روزها خیلی سخت دارم می‌نویسم. اصلن نوشته‌هایم را دوست ندارم. فکر کنم تو هم متوجه شده‌ای که دارم چرت و پرت‌هایم را روان می‌کنم توی کانال. خایله خوب حالا نمی‌خاهد بگویی که نوشته‌های قبلیم هم چرت و پرت بوده. داشتم می‌گفتم، نوشتن برایم سخت نیست. فقط این‌که چیزی برای انتشار پیدا کنم خیلی سخت شده است. اما می‌نویسم. به هر چیزی که به ذهنم برسد چنگ می‌زنم و می‌فرستمش توی کانال. گاهی می‌خاهم یک شب بی‌خیال نوشتن بشوم اما نمی‌شود. چرا؟ چون می‌ترسم. من حتا از یک شب وقفه هم می‌ترسم. می‌ترسم که دوباره تبدیل بشوم به همان ندایی که از انتشار می‌ترسید.
خیلی دلم می‌خاهد غر بزنم. بگویم از نوشتن‌های بی سروتهم خسته‌ام اما نمی‌شود. غرهایم را می‌خورم و بی‌خیال غر زدن می‌شوم.

ده روز از بیکاری‌ام می‌گذرد. اما من هنوزم خسته‌ام و هنوز خستگی این چهار سال‌ونیم تمام نشده است. ده روز گذشته و من فکر می‌کردم وقتی بیکار شوم زمان زیادی خاهم داشت اما زمان مثل برق و باد می‌گذرد.
همه از من می‌پرسند که برنامت چیه؟ چطور می‌خای پول در بیاری؟ به این فکر کردی که چیکار می‌خای بکنی؟ اصلن فکر کردی بهش؟
وقتی این‌ها را می‌پرسند سکوت می‌کنم و گاهی با تردید جوابشان را می‌دهم. نترسیده‌ام. دیگر ترسی وجود ندارد اما تهی شده‌ام. به اینکه کارم درست بوده یا نه دیگر فکر نمی‌کنم. اما این سوال‌ها باعث می‌شود ذهنم درگیر شود و به آینده فکر کنم که اگر نشود چه می‌شود.
اصلن چرا باید این سوال را از من بپرسند؟ حالا اگر تو بپرسی اشکال ندارد. چون تویی اشکال ندارد. و به تو می‌گویم که من مسیری را انتخاب کرده‌ام که خودم از انتهایش خبر ندارم. چطور می‌توانم از پایانش بگویم‌ وقتی خودم نمی‌دانم چه انتظارم را می‌کشد.

امروز دوره‌ی دوم شعر بود. همان دوره‌ی شعری که فرشته نیست. باید بگویم من از شعر هیچی نمی‌فهمم. تا همین پارسال از هر چه شعر بود فرار می‌کردم. همه چیز از استوری‌های پگاه شروع شد. از شعرهایی که می‌گذاشت و من را با شعر آشنا کرد و به دنیای شعر برد. شعر را دوست دارم. با این‌که چیزی نمی‌فهمم و گیج می‌زنم اما دوستش دارم. دوره‌ی شعر را هم دوست دارم. دوره‌ی یک که با محبوب و فرشته خیلی خوب بود. این‌بار هم با محبوب و الهه خوش خاهد گذشت. هر چند فرشته نیست.

از وقتی سرکار نمی‌روم ندای وراج مرده است. انگار بازیابی کارخانه شده‌ام. برگشته‌ام به همان ندای ساکت و منزوی قبل. کلماتی که در روز به زبان می‌آورم خیلی خیلی کم شده است. به «سلام» و «دستت درد نکند» و «در را ببند» خلاصه می‌شود.
گاهی می‌روم توی سالن که با بچه‌ها صحبت کنم. نگاهی به آن‌ها می‌کنم. هیچ حرف مشترکی پیدا نمی‌کنم. دوباره به اتاق کوچ می‌کنم، به تنهایی خودم.
حس می‌کنم دلم برای ندای وراجی که گفتاری به زور ساکتش می‌کرد تنگ شده است.
اما این سکوت را هم دوست دارم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط