فقط بشین بنویس، خودت و مجبور کن به نوشتن

امروز آخرین پارت داستانم را نوشتم. ششمین پارت. تمرین صد داستان. همان تمرینی که اولش به غلط کردن افتاده بودم. وقتی شروع کردم به نوشتن، هیچ چیزی در ذهنم نداشتم. هر کلمه‌ای که می‌نوشتم، خودم را لعنت می‌کردم که چرا رفتم و اسمم را اعلام کردم.

به هر زحمتی که بود پارت یک را نوشتم. در حد چند سطر. نوشتن همان هم برایم زیادی سخت بود. خیلی وقت بود که داستان ننوشته بودم. اما همین که باید برای یارمان داستان را می‌فرستادیم مجبورم می‌کرد که به نوشتنش ادامه بدهم. اگر به خودم بود که باز هم نوشتنش را عقب می‌انداختم و می‌انداختم تا مهلتش تمام شود. اما همان اجبار وادارم می‌کرد پارت به پارت بنویسم تا برسم به آخرش.

اصلن نمی‌دانستم چه می‌نویسم فقط می‌نوشتم و می‌گذاشتم داستان خودش را جلو ببرد.
می‌دانم چیزی که نوشتم چیز خوبی از آب در نیامد اما دوستش داشتم. داستان ساده و کوتاه و بدون ماجرایی بود. از خرمالو و خرید خرمالو شروع شد و به داستان تبدیل شد.
خیلی وقت بود داستان ننوشته بودم. نوشتنش چسبید هر چند کلی خودم را فحش داده بودم.
اما تجربه‌ی خوبی بود.

تو نمی‌دانی چه می‌خاهی بنویسی تو فقط باید بنشینی و بنویسی. با این‌که که به غلط کردن افتادی. با این‌که مغزت تهی شده. تو فقط باید بشینی و بنویسی و به این‌که چرت داری می‌نویسی توجهی نکنی. فقط باید بنویسی و لذت ببری.

منم لذت بردم. از مسیر نوشتن و اجبار به نوشتن.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط