گاهی فقط باید نگاه کرد

 

برقا که قطع شد بچه‌ها شروع کردند به بازی‌کردن اما من در بازی‌شان شرکت نکردم.
چرا؟
شاید چون حوصله نداشتم و هنوز هم درگیر بودم با احساسات این روزهایم. ترجیح دادم فقط نظاره‌گر باشم.

شروع به بازی کردند.
کلمه‌ای می‌گفتند و از دو حرف آخرش کلمه‌ای دیگر می‌ساختند.

من فقط نگاه می‌کردم.

بازی‌شان را عوض کردند. بیست سوالی بازی می‌کردند.
یک نفر به چیزی فکر می‌کرد و بقیه باید حدس می‌زدند که آن چیز چه بوده. بعضی‌ها بلد بودند و بعضی‌ها راهنمایی‌هایشان بیشتر سر در گمت می‌کرد.

من فقط نگاه می‌کردم.

بازی دیگری را شروع کردند.
یکی یک جمله می‌گفت و دیگری باید جمله دیگری می‌گفت تا داستانی شکل بگیرد.
جملات عجیب و غریب و متفاوت کنار هم می‌نشست. یک نفر داستان را به جلو هل می‌داد و نفر بعدی گره می‌انداخت و باز نفر بعد یا گره را باز می‌کرد یا محکم‌ترش می‌کرد. داستان‌های خنده‌داری شکل گرفته بود. یکی نجات می‌داد و یکی نابود می‌کرد.
بازی ‌جالبی بود. بعضی وقت‌ها می‌شود از دل همین مسخره بازی‌ها داستانی بیرون آورد.
بچه‌ها غش کرده بودند از خنده.

من فقط نشسته بودم و نگاه می‌کردم و می‌خندیم.

همیشه که نمی‌شود درون بازی باشی تا لذت ببری.
گاهی هم باید کنار بنشینی و بازی بقیه را ببینی. ذوقشان را، جدیت‌شان را، مسخره بازی‌شان را، خنده‌هایشان را، از دور نگاه کنی.
گاهی می‌شود که با دیدن بازی بقیه لذت ببری.
گاهی می‌شود از دیدن لذت آن‌ها لذت ببری.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط