رو به خاهرم میکنم.
– پریا یه خاطره تعریف کن که منم توش باشم.
– اونروزی که چند نفری ریخته بودن سرت و میزدنت. ما هم از ترس درو بسته بودیم و میگفتیم که ولت کنن.
دهانم باز مانده بود.
-یعنی شما هم اونروز بودین؟ بعد منو تنها گذاشتین؟
– آره من و رویا از بالای دیوار هی نگاه میکردیم و بهشون فحش میدادیم.
-یعنی واقعن ترسیده بودین نیومدین کمک من؟ من تنهایی سهتاشون و زدم؟
دهنم باز مانده بود. یکی از خاطرات بچگیام این بود که با دختر همسایهمان دعوایم شده بود. او رفت و با خاهر و برادرش برگشت و سهتایی من را کنار دیوار نگه داشته بودند و میزدند. من هم فقط دستوپایم را تکان میدادم تا از خودم دفاع کنم. آخرشم هم اشک آنها را در آوردم. ولم کردند و رفتند پیکارشان من هم آمدم خانه و گریه کردم.
خاطرهای که من داشتم این بود. در تمام این سالها.
اما حالا، امروز، میگوید که آنها از ترس بیرون نمیآمدند.
باز دوباره پرسیدم:
– واقعن همچین کاری کردین؟
-درست یادم نمیاد. فکر میکنم درو گرفته بودند که نتونیم بیایم بیرون.
دهانم بسته نمیشد.
همیشه فکر میکردم آن روز تنهایِ تنها بودم. ولی نگو دو تا خاهر بزرگترم هم بودند اما جرأت نداشتن بیایند کمکم.
باز میگوید:
– دقیق یادم نیست خودت تعریف کردی.
– یادمه اون خاطره رو. ولی شما رو یادم نیست.
تمامِ خاطراتِ بودنِ آن دو تا را حافظهام فراموش کرده. تمام مدت تنهایِ تنها بودم.
اما حالا انگار دارد تصاویر آنها برایم زنده میشود. حتی تصاویر اینکه یکی در حیاط را گرفته بود تا آنها بیرون نیایند.
به کدام خاطرهام باید اعتماد کنم؟ خاطرهای که همیشه داشتم یا خاطرهای که الان دارد توی ذهنم ترسیم میشود؟
خاطراتمان انگار دست کاری شدهاند. با کوچکترین شَکی همه چیز تغییر میکند و تصاویر جدید جای تصاویر قدیمی را میگیرند.
یعنی میشود به خاطرات اعتماد کرد؟
الان حس میکنم خاطراتم آن چیزی نیست که به خاطر دارم. و یهویی میبینم پشت هر کدامش داستان دیگری پنهان شده. مثل پنهان شدن خاهرهایم از ترس پشت در.
آخرین نظرات: