قلب‌خوار

 

با درد قلبم نگاهم را بهش دوختم. چرا اینقدر وحشتناک درد می‌کرد. وارد سینه‌ام شدم که دیدم قلبم را دستش گرفته و دارد گاز می‌زند. از اطراف دهنش خون جاری شده بود و چشم‌هایش به رنگ قرمز در آمده بود. با ترس بهش خیره شدم.
-تو کی هستی؟ داری چیکار می‌کنی؟
نگاهش را به من دوخت و همین‌طور زل زده بهم گاز دیگری از قلبم گرفت و همین‌طور که خون از کنار لبش می‌چکید شروع به جویدن تیکه‌ای از قلبم که در دهانش بود کرد. از درد خم شدم.
-تمومش کن.
چشم‌های قرمز و خالی از احساسش را به من دوخت و همان‌طور که دهانش پر بود گفت:
-نمی‌کنم.
این را گفت و گاز دیگری از قلبم گرفت و با دهن باز شروع به جویدن کرد. صدای قرچ قرچِ قلبم را زیر دندان‌هایش می‌شنیدم.
روی دو زانو افتادم.
-خواهش میکنم بس کن.
دوباره قلبم را سمت دهانش برد که جیغ زدم.
-نه.
متوقف شد. با چشم‌ها و صدایی خالی از هر حسی گفت:
-چرا باید تمومش کنم؟
-چون درد داره.
پلک زد. قلبم را توی مشتش فشرد.
-اما خودت می‌خوای. تو خودت هر روز داری به قلبت درد می‌دی. هر روز با افکار منفیت هی می‌شکنیش هی زخمیش می‌کنی. من اومدم تا کارش و راحت کنم. اومدم یک‌دفعه ای بخورمش راحت بشه. اینجوری بهتر از ذره ذره نابود شدنشه.
نتوانستم هیچی بگم. دیدمش که گاز دیگه‌ای  به قلبم زد. اشک‌هایم پایین می‌آمد. اما دیگه هیچی را حس نمی‌کردم. شاید باید می‌گذاشتم تمامش کند. می‌گذاشتم تا همه‌ی قلبم را بخورد. تا این درد تدریجی تمام شود. اما اگر همه‌ی قلبم را می‌خورد دیگر قلبی نداشتم. قلبی نداشتم دیگر زنده نمی‌ماندم. زنده نمی‌ماندم دیگر نمی‌توانستم ببینمش. نه نمی‌خواستم بمیرم.
خواست گاز دیگری بزند که فقط سرم را تکان دادم.
نگاهی به حال زارم انداخت. قلبم را از جلوی دهانش پایین آورد.
قلبم را سر جایش گذاشت و با پشت دست خون روی لب‌هایش را پاک کرد.
-اگه باز هم اذیتش کنی ایندفعه کامل می‌خورمش.
سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
رو بهم کرد.
-حالا می‌تونی بری.
این را که گفت از سینه‌ام بیرون پریدم.
دستم را روی قلبم گذاشتم. هنوزم درد می‌کرد اما دیگر از آن درد وحشتناک خبری نبود.
یاد چهره‌اش افتادم چقدر شبیه من بود. آن کسی که بی‌رحمانه قلبم را گرفته بود و گاز می‌گرفت و با لذت می‌خورد.

ندا احمدی :):

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط