کتابم ( گفتوگوهای عاشقانه) را با خود برده بودم سرکار تا در سرویس بخوانم. روز قبل رسیده بود و برای خواندش ذوق داشتم. چند صفحهای را در سرویس خواندم. متفاوت بود برای منی که همیشه سرم در گوشی است و دارم صفحات اینستاگرام را بالا و پایین میکنم تا سرگرم شوم و به مقصد برسیم.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که همکارم کتاب را گرفت. وارد رختکن که شدیم صدای بچهها را میشنیدم که به او میگفتند.
چی شده کتابخون شدی؟
او هم میگفت که کتاب مال او نیست.
صدایم کرد و کتاب را به من داد.
بیا بگیر دارند بهم تهمت میزنند. تهمت کتابخون بودن.
تهمت کتابخوان بودن. عجیب است نه. در دور و زمانهای زندگی میکنیم که کتاب خواندن چیز عجیبیست.
اگر سرت توی گوشی باشد چیز عجیبی نیست اما اگر کتاب بخوانی عجیب است. جوری به تو نگاه میکنند که حس میکنی داری یک کار خلاف میکنی. آره داری یک کار خلاف میکنی، تو داری کتاب میخوانی. و این به نظر همه آنهایی که سرشون توی گوشی است عجیب به نظر میرسد.
حس میکنی وقتی توی یک خیابانی، جمعی، درمترو، اتوبوس، توی سرویس کتاب بخوانی انگار همه داردن نگاهت میکنند.
اینقدر که کتاب دست نگرفته و کتاب نخواندهایم که کتاب خواندن برایمان کاری خلاف به نظر میرسد. و میگویی دارند به من تهمت میزنند، تهمت کتاب خواندن.
اما باید شروع کنیم باید جای گوشی دست گرفتن توی اتوبوس، توی مترو، توی سرویس کتاب بخوانیم.
حداقل میتوانیم چیز مفیدی به مغزمان بدهیم جای خزئبلاتی که اینستا روانهی مغزمان میکند.
آخرین نظرات: