یک عروسک کوچولو شاید اندازهی یک انگشت با لباس بنفش که سوار کالکسکهای سفید شده بود و دو تا اسب کالسکه میکشیدند. اسبا سفید بودند. کف پاهاشون صورتی بود و دندانه دندانه. وقتی کوکش میکردی حرکت میکردند.
وقتی عموم (دوست بابام ) منو برد اسباب بازی فروشی و گفت هر کدام را که میخواهی انتخاب کن چشمم آن را گرفت و با ذوق و شوق برداشتمش. اولین باری بود که یک نفر بهم گفته بود هر چیزی را که دوست داری بردار.
خوشحال و خندان از داشتنش بودم. اولین اسباب بازی که خودم انتخابش کرده بودم از بین آن همه اسباب بازی. شایدم اولین باری بود که کسی من را به اسباب بازی فروشی برده بود. پنج سالم بود شاید هم کمتر.
از اسباب بازی فروشی بیرون آمدیم و من آن را محکم توی بغلم گرفته بودم و از داشتنش لبخند میزدم و قند توی دلم آب میشد. میخواستیم بریم باغ وحش ولی نمی دانم از کجا پدرم سبز شد و آمد دنبالم . فکر کنم سه روزی بود که با دوست پدرم رفته بودم خانهشان و حالا آمده بود دنبالم. من ناراضی و در حسرت رفتن به باغ وحش همراه با پدرم رفتم.
رفتیم خانه یکی از آشناهایش. هیچی از آن خانه و آدمهایش یادم نمیآید. اما پدرم مجبورم کرد اسباب بازی که شاید یک ساعت هم از داشتنش نگذشته بود را به دختر آن خانه بدهم. اسباب بازیای که حتی خودش هم برایم نخریده بود و عمویم برایم خریده بود. دلم نمیخواست از دستش بدهم. هیچ دلم نمیخواست اسباب بازیام را به آن دختر بدهم. اما ترسم از پدرم زیاد بود و او به خواستن و نخواستن من توجهی نمیکرد. هیچوقت نکرده بود و همیشه میخواست خودش را به بقیه نشان دهد و خودش را جلوی بقیه عزیز کند. اسباب بازی قشنگم را از من گرفت و داد به آنها. خیلی راحت و بیتوجه به خواستهی من. در عوض آن کالسکه و اسبها و عروسکش یک بشقاب حصیری رنگی نصیب من شد. بشقاب حصیری که تا سالهای سال توی خانهمان بود. و یادآور آن خاطره و اسباب بازی از دست رفتهام. هر وقت به آن بشقاب حصیری نگاه میکردم پر از خشم و نفرت میشدم.
بیست و هفت سال از آن زمان گذشته و من هنوزم با جزئیات آن عروسک با لباس بنفش و موهای طلاییش، کالسکه و اسبهای سفیدش را یادم است. حتی دندانههای صورتی کف پای اسبها که وقتی کوک میکردی تکان میخورد. اسباب بازی که فقط یک ساعت داشتم و هنوزم حسرتش توی دلم است. و هنوزم ناراحتم برای از دست دادن اسباب بازی که خودم انتخابش کرده بودم و نتوانسته بودم باهاش بازی کنم. اسباب بازی که فقط یک ساعت داشتمش.
خاطره بعدی کمی بزرگ تر شده بودم. قدری که وقتی مهمانی به خانهمان آمده بود و دخترش عروسک من را میخواست. باز پدرم گفت عروسکم را به او بدهم. اما من نمیخواستم و مقاومت میکردم. و نتیجهاش شد به زور گرفتن اسباب بازی از من و دادنش برای همیشه به آن دختر. و بعد از رفتن مهمانها یک دست حسابی کتک خوردن من.
آخرین نظرات: