نمیدانم چرا خاطراتی که از مدرسه یادم است همه خاطرات بدی هستند.
یعنی هیچ خاطرهی خوبی از مدرسه نداشتهام؟
یا شاید یادم نیست؟
شش ساله بودم که رفتم مدرسه. مامان تعریف میکند که به زور مدرسه میرفتم. یکبار مرا روی زمین کشیده و به مدرسه برده. یکبار هم که اینقدر اذیت کردم برای رفتن به مدرسه، که گوشم را گرفته و کشیده است و گوشم جر خورده. هنوزم رد آن زخم بعد گذشت بیست پنج سال هست.
نمیدانم دلیل مدرسه نرفتنم چه بوده است. نمیدانم به قبل از این خاطره برمیگردد یا به بعدش. خودم خاطرات زیادی از کلاس اول جز همین خاطرهی بدی که دارم، ندارم.
یک روز یادم رفته بود که یکی از مشقهایم را بنویسم. یعنی همه را نوشته بودم اما یک درس را ننوشته بودم و این را زنگ تفریح فهمیدم. قرار بود زنگ بعد معلمم که اسمش یک جاویدی داشت مشقها را نگاه کند. سعیده دوست خواهرم برایم آن درس را سریع نوشت. یکی از بچهها این را دید و رفت به معلممان گفت. اصلا آن بچه رو یادم نمیآید که بخواهم ناراحت باشم از دستش یعنی هیچ دلخوری ندارم.
ولی معلممان، معلمی که دارد به بچه های شش هفت ساله درس میدهد، دفتر من شش ساله را جلوی همه بچهها ریز ریز کرد. کل دفترم را. بعد هم برای نوشتنم چند تا برگه به من داد.
بیست و چند سال از آن زمان میگذرد اما آن خاطره برایم پررنگ پررنگ است. هیچ خاطرهی دیگری از کلاس اولم ندارم. جز پاره کردن و ریز ریز کردن دفترم.
حس تحقیر و شکستن را در شش سالگی از سمت اولین معلمم، توی اولین سال مدرسه ام تجربه کردم.
شاید هم از همان موقع بود که اعتماد به نفس من کشته شد.
نمیدانم بعد از آن برای رفتن به مدرسه اذیت میکردم یا قبلش؟
همیشه به من میگفتند سال اول خیلی اذیت کردی .
اما هیچ وقت هیچ کسی نپرسید چرا از مدرسه رفتن بدم میآید؟
معلم کلاس اولم با آن کارش روح من را نابود کرده بود و من دیگر ذوقی برای مدرسه نداشتم.
ولی همانقدر که از معلم کلاس اولم بدم میآمد عاشق معلم کلاس دومم بودم خانم زیدآبادی. اون منو به مدرسه علاقه مند کرد.
منی که سال اول با کتک میرفتم مدرسه، سال دوم با ذوق میرفتم مدرسه.
با اینکه از سال دوم جز اتفاقی که برای چشمم افتاد چیزی یادم نمیآید اما معلممان را خیلی دوست داشتم.
به نظرم برای معلم بودن باید صبر داشته باشی حتی اگه صبر هم نداری و بچهها را دعوا میکنی هیچ وقت نباید دفتر یک بچه شش ساله را به خاطر یک اشتباه جلوی چشم همکلاسیهایش ریز ریز کنی و فقط تحقیر و شکستن را یادش بدهی. خاطرهای از اولین سال مدرسهاش برایش بسازی که با گذشت سالهای سال نتواند آن را فراموش کند و همیشه و همیشه از سال اولش به عنوان بدترین سال مدرسهاش یاد کند.
یه زمانی آرزو داشتم معلم شوم. اما دیدم من توانایی و صبوری سر و کله زدن با بچهها را ندارم.
اما چند وقتی هست که باز دلم میخواهد معلم شوم. معلم هنر. معلم نقاشی.
اما باز میترسم من صبور نیستم.
نکند حرفی بزنم، کاری بکنم که این حرف روی بچهای تاثیر بدی بگذارد. خاطرهی بدی برایش بماند که هیچ وقت فراموشش نکند.
معلمی شغل مقدسیست و من هنوز توانایی داشتن این شغل مقدس را در خود نمیبینم.
معلمی مسئولیت سنگینی است.
معلمی صبر میخواهد، حوصله میخواهد، هنر میخواهد، خلاقیت میخواهد، مهربانی میخواهد.
معلم باید به شاگردش عشق یاد بدهد، دوست داشتن یاد بدهد، احترام گذاشتن یاد بدهد.
معلمی سخت ترین کار دنیاست. آن هم معلم ابتدایی. آن هم معلم کلاس اول.
شاید هم معلم کلاس اولم هنوز آمادهی معلم بودن نبوده است.
شاید آن روز حالش بد بوده، اعصاب نداشته، با کسی دعوایش شده و همه را سر من و دفتر من خالی کرده.
شاید بعد از آن سال دیگر با هیچ بچهای آن کار را نکرده باشد.
شاید تغییر کرده باشد.
شاید معلم خوبی شده باشد.
شاید معلمی شده که شاگردی دوستش داشته باشد.
آدمها تغییر میکنند.
نمیدانم بتوانم روزی ببخشمش یا نه. بتوانم آن کارش را فراموش کنم یا نه.
هنوز نتوانستم.
اما حالا میخواهم به بخشیدنش فکر کنم.
شاید..
شاید بتوانم ببخشمش.
شاید هم…
یعنی میتوانم؟
آخرین نظرات: