کاش میتوانستم بروم درون خودم و این تهی بودن را از خودم بیرون بکشم.
تهی بودن خودش را درونم پهن کرده، مثل غولی بزرگ درونم نشسته و هر لحظه همه احساسهایم را تهی میکند و بزرگ و بزرگ و بزرگ تر میشود.
نمیدانم چطور میتوانم جلوی غول تهی را بگیرم.
دارد ذره ذره مرا میخورد.
آنقدر دارد بزرگ میشود که نفس برایم سخت شده.
آنقدر بزرگ شده که جا برای قلبم ندارم.
باید بروم با غول تهی درونم صحبت کنم.
باید آرامش کنم تا بزرگ تر نشود.
اما نمیدانم باید چطوری آرامش کنم.
من راهی برای آرام کردنش بلد نیستم.
فقط نشستهام و بزرگ شدنش را میبینم.
بزرگ میشود و همه سلولهایم را تهی میکند. بزرگ میشود و قلبم را تهی میکند.
بزرگ میشود و مغزم را تهی میکند.
بزرگ میشود و من را تهی میکند و من فقط نشستهام و تماشایش میکنم.
کاش میتوانستم با او صحبت کنم.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: