داستان
این پایان نیست
روی برگه را امضا کرد و نگاهش را به چشمهایش دوخت.
–مبارکت باشه آزادیت آقای پارک چانیول.
چانیول لبخند بزرگش را تحویلش داد.
–مبارک تو هم کیم سانا.
این را گفت و طلاقنامه را با همان لبخند امضا کرد. سانا سعی کرد به خودش مسلط باشد. چطور میتوانست اینطوی لبخند بزند. چطور میتوانست اینقدر خوشحال باشد برای تمام شدن زندگی مشترکشان.
بغض در گلویش لانه کرد و ذهنش پر کشید به گذشته.
“چانیول روبرویش ایستاد و زل زد تو چشمهایش.
–کیم سانا دوست دختر من میشی؟
لبخند روی لبهاش کش آمد و سرش را به نشانهی مثبت تکان داد که به آغوش چانیول کشیده شد.“
چانیول برگه را تحویل داد.
–خوب تموم شد؟
مرد سری تکان داد و لبخند چانیول بیشتر از قبل کش آمد. سانا به لبخندش خیره شد و بغضش بزرگتر شد.
“جلوی تمام افراد در مهمانی جلوی پاش زانو زد. سانا با چشمهای گرد به او خیره شده بود و چانیول با آن لبخند شیرین و تو دل برواش جعبه را باز کرد. حلقه را بیرون کشید.
–با من ازدواج میکنی؟
از خوشحالی و ذوق زبانش بند آمده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. قطعا این لحظه شیرینترین لحظهی تمام عمرش بود. پسری که عاشقش بود، داشت ازش خواستگاری میکرد و چی میتوانست شیرینتر از این باشد.
چانیول با آن چشمهای درشت و شیطونش منتظر به او خیره بود. سانا آرام دستش راجلو برد و چانیول حلقهی ظریفی را در انگشتش کرد. صدای داد و دست فضا رو پر کرد. چانیول سریع بلند شد دستهایش را دورش حلقه کرد و چرخاندش.
–عاشقتم سانا.
با خوشحالی خندید.
–منم عاشقتم. “
چانیول جلویش ایستاد.
–خوب همه چی تموم شد.
دستش را سمتش دراز کرد.
–خداحافظ سانا.
سانا نگاهش را به دستش دوخت.
“-من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم.. میتونین همو ببوسین.
چانیول سمتش خم شد.
–تو خوشکل ترین عروس دنیایی.
اینو گفت و لبهاشو رو لبهای سانا گذاشت و صدای جیغ و دست کل فضای سالن را پرکرد.“
آرام دستش را در دست چانیول گذاشت. بغض میخواست خفه اش کند. یعنی این آخرین بار بود. آخرین باری بود که میتوانست دستش را بگیرد و لمسش کند. دلش آغوشش را میخواست بیشتر از همیشه.
“-نمیخوای بیدار شی تنبل خانوم.
خودش را بیشتر در بغلش فرو کرد.
–نه میخوام بیش تر تو بغلت باشم.
چانیول با لبخند روی موهایش را بوسید و دستهایش را دورش حلقه کرد.“
بغضش را پایین فرستاد. نباید میگزاشت چانیول بفهمد که چه دردی دارد میکشد.
خیره شد تو چشمهایش.
–خداحافظ پارک چانیول.
چانیول دوباره لبخندش را حوالهاش کرد. دستش را از دست سانا بیرون کشید و سمت در رفت. با بیرون رفتن چانیول اشکهایش دانه دانه پایین آمدند. نمیدانست چه شده بود که زندگی مشترکشان تمام شده. دو سال زندگی شیرینی را گذرانده بودند اما کمکم اخلاق چانیول عوض شده و بهانه گیر شده بود. سر چیزهای کوچیک دعوا راه میانداخت و عذرخواهی هم نمیکرد. بلخره یک روز گفته بود میخواهد جدا شود.
“-بیا طلاق بگیریم.
با چشمهای گرد به چانیول خیره شد.
–چی؟
چانیول بدون هیچ حسی گفت :
–ازت خسته شدم. دیگه دوست ندارم. دیگه کنارت بودن برام لذت بخش نیست. بیا تمومش کنیم.
اینو گفت و بیرون رفت و سانا رو با دنیایی از شوک تنها گذاشته بود. “
اشکهایش را پاک کرد اما دوباره صورتش خیس شد. چطور باید بدون چانیول ادامه میداد؟ آرام سمت در رفت. قلبش درد میکرد و حس میکرد دنیا به آخر رسیده است.
دنیا بدون چانیول مگه قشنگی داشت؟
تمام وجودش یخ کرده و بی حس شده بود.
از در بیرون آمد و با خوردن نور توی صورتش جلو چشمهایش را گرفت.
کمی دستش را از جلوی چشمهایش کنار آورد و به آسمان صاف آبی و آفتابی خیره شد. هوا صاف بود و آسمان با ابرهای زیبا پوشیده شده بود.
دنیای اون به پایان رسیده بود، پس چرا هوا دلگیر نبود؟ پس چرا آسمان اینقدر خوشکل بود؟ مگه الان نباید سیاه میبود؟ پس چرا آبی آبی بود؟ چرا میتوانست خوشکلیاش را حس کند؟
دستش را کامل پایین انداخت و خیره ی آسمان شد. آفتاب داشت ذره ذره یخهای وجودش را آب میکرد و آرام آرام گرمای شیرینی در وجودش جریان پیدا میکرد.
لبخند کوچکی روی لبهایش نشست. احساس آزادی میکرد. احساس گرما و شیرینی. طلاق گرفته بود. چانیول رفته بود، اما قلبش اصلا سنگینی نمیکرد و بغضش به کل ناپدید شده بود. عجیب بود اما از درد چند دقیقهی قبل در قلبش هم خبری نبود.
خیلی تلاش کرده بود چانیول را نگه دارد و به زندگیشان ادامه بدهند اما چانیول فقط طلاق میخواست. در تمام این مدت حس میکرد بدون چانیول میمیرد اما الان فقط احساس آرامش داشت.
با لبخند شروع کرد به قدم زدن.
–این پایان نیست سانا..
با دیدن گلفروشی با ذوق سمتش رفت. یک دسته گل رز زرد برای خودش خرید. با عشق بویش کرد و لبخندش کش آمد.
–این تازه شروعشه.. شروع زندگی جدیدت.
آخرین نظرات: