داستان
یک قدم مونده به آخر
روی لبهی پشت بام ایستاد و نگاهش را به آسمان دوخت. اینجا آخر خط بود. آخر دنیا.
چشمهایش را روی هم فشرد و اشکهایش از لای پلکهای بستهاش پایین آمدند.
نمیتوانست بیشتر از این به زندگی ادامه بدهد، به زندگییی که هر لحظهاش فقط درد بود و درد.
چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به زیر پایش دوخت. به خیابان و ماشینها و آدمهایی که از این بالا درست مثل مورچه دیده میشدند و همه سرگرم زندگی خودشان بودند و هیچکس خبر نداشت که این بالا یک نفر داشت به زندگیاش پایان میداد.
پوزخندی گوشهی لبش جا خوش کرد. برای هیچکس زنده بودن یا نبودنش مهم نبود. میدانست هیچکس حتی متوجهی نبودش هم نمیشود.
دوباره نگاهش را به آسمان دوخت و همانطور که لبهایش میلرزید گفت :
-دیگه همه چی تموم شد.. بیشتر از این نمیتونم ادامه بدم. فقط میخوام راحت بشم. بزار بیام پیشت. خدایا بغلم کن.
صورتش از اشکهایش خیس بود و درد درون قلبش هر لحظه کمتر و کمتر میشد و حس سبکی وجودشو فرا میگرفت.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و نگاه مصممش را به زمین درست زیر پایش دوخت. فقط یک قدم مانده بود. یک قدم مانده بود به آخر همه چیز و تمام.
پای راستش را جلو گذاشت و لبخند روی لبش جا خوش کرد. احساس خلا میکرد. احساس سبکی. فقط یک قدم مانده بود به تمام شدن این درد و رنج. به آزادی. به بیحسی.
دستهایش را از هم باز کرد. چقدر خوب بود رهایی. نفس عمیقی کشید و لبخندش کش آمد. مصمم پای چپش را بلند کرد و میخواست خودش را پرت کند که صدای دادی را از پشت سرش شنید.
-نه نه نه اینکارو نکن.
پای چپش را به جای اولش برگرداند. نگاهش را به پشت سرش دوخت. به دختری که صورتش خیس از اشک بود.
دختر جلوتر آمد.
صدایش را بلند کرد.
-جلو نیا.
دختر بیتوجه به حرفش جلو تر آمد و درست کنارش ایستاد. دستش را سمتش دراز کرد.
-دستت و بده به من خواهش میکنم.
نگاهش را به دست دراز شده به سمتش دوخت.
دختر با هق هق گفت:
-آفرین دستتو بده به من.
سرش را آرام به طرفین تکان داد.
-نه. من این زندگی رو نمیخوام. تو نمیدونی…
با دست روی قلبش کوبید.
-تو نمیدونی اینجا چه خبره. از این درد خسته شدم. دارم از پا در میام. فقط میخوام تموم بشه. بیشتر از این نمیتونم ادامه بدم.
دختر سرشو آرام تکان داد.
-میدونم. میدونم چه حسی داری.
داد زد.
-نه نمیدونی هیچکس نمیدونه. هیچکس نمیدونه من چی کشیدم.
دختر دستش را بیشتر دراز کرد.
-میدونم سخته. میدونم اما بیا پایین.
-نه نمیدونی. نمیدونی یهویی همهی خانوادتو از دست بدی یعنی چی. نمیدونی پدر و مادرت بمیرن و خواهر کوچیکت بره تو کما یعنی چی. نمیدونی تمام زورت و بزنی تا هزینههای بیمارستان خواهرت و تامین کنی تا اون دستگاه های لعنتی رو باز نکنن و بزارن خواهرت نفس بکشه یعنی چی. نمیدونی یعنی چی که فقط چند روز هزینه رو دیر بدی و دستگاهها رو جدا کنن و تنها کسی که برات مونده بمیره یعنی چی. اینکه هر روز خودتو برای مرگش مقصر بدونی یعنی چی. تو هیچی نمیدونی پس نگو میفهمی.
اشکهایش دوباره صورتش را خیس کرده بود.
-هیچکس نمیفهمه من چی میکشم. هیچکس.
دختر آرام از دیوار بالا آمد وکنارش ایستاد. با تعجب بهش خیره شد.
-داری چیکار میکنی؟
دختر نگاهش را به زیر پایش دوخت.
-میدونی من این موقع، اینجا روی این پشت بوم چیکار میکنم؟
این را گفت و سمتش برگشت.
-میدونی؟
نگاه خیسش را به نگاه خیس دختر دوخت.
دختر آرام زمزمه کرد.
-دقیقا بخاطر همون کاری که تو میخوای انجام بدی. مصمم بودم که انجامش بدم. میخواستم تموم بشه این درد. این زندگی که هیچی جز بدبختی و بیچارگی برای من نداشته.
نگاهش را از پسرگرفت و به آسمان دوخت. آسمانی که حالا ستارههایش یکییکی داشت نمایان میشد.
-توی پرورشگاه بزرگ شدم و وقتی هجده سالم شد با یه هزینه ی کم مجبور شدم بیام بیرون. با اون پول یه خونه اجاره کردم و شب و روز چند تا کار نیمه وقت انجام دادم تا بتونم زندگیم و بگذرونم. زندگیم سخت بود اما میگذشت تا اینکه یه نفر تو زندگیم پیدا شد و بهم گفت دوستم داره.
پوزخندی گوشهی لبش جا خوش کرد.
-من احمق ساده و محبت ندیده باورش کردم. فکر میکردم زندگی قراره بهم لبخند بزنه اما من فقط یه بازیچه بودم. یه هدف برای نقشه شوم اون. منو مجبور کرد دعوتش کنم خونم. منم دعوتش کردم ولی اون تنها نیومد.
اشکهاش صورتش و خیس کرد.
-با دو نفر دیگه اومد.
به هق هق افتاد.
-دنیا برام به آخر رسیده بود. خیلی سعی کردم باهاش کنار بیام اما نتونستم. هر جا میرفتم همش میدیدمشون.. همش حسشون میکردم. داشتم تو جهنم زندگی میکردم تا یهویی به خودم اومدم و دیدم دارم از این پله ها بالا میام. داشتم به تموم شدن این درد فکر میکردم. به خلا. به آرامش. تا همین چند لحظه پیش دوست داشتم تموم بشه این زندگی. اما وقتی رسیدم بالا. وقتی تو رو دیدم. وقتی دیدم اون بالا ایستادی و داری تلاش میکنی زندگیتو تموم کنی. یهویی همه چی رو فراموش کردم و فقط خواستم نجاتت بدم. حتی یادم رفت که میخواستم خودمو بکشم.
نگاهش را به پسر دوخت. دستش را سمتش دراز کرد.
-اگه بخوای زنده بمونی منم باهات زنده میمونم. اما اگه بخوای بمیری منم باهات میمیرم.
دستش را جلو تر برد.
-میشه دستمو بگیری؟
پسر نگاهش را به دست ظریف دختر دوخت. واقعا زندگی خودش به اندازه زندگی این دختر دردناک بود؟
دست لرزانش را بالا آورد و دست دختر را تو دست گرفت.
نگاهش را به زیر پایش دوخت. دختر هم نگاهش را به زیر پایش دوخت.
پسر آرام گفت :
-اگه الان بپریم همه چی تموم میشه. این درد. این عذاب.
دختر هم آرام زمزمه کرد.
-و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنیم.
پسر با بغض گفت :
-بیا تمومش کنیم.
اشک دختر پایین آمد.
-بیا..
چشمهایش را روی هم گذاشت.
-یک..
صدای پسر هم آرام آمد.
-دو..
قبل از اینکه شمارهی سه را بگوید با ظاهر شدن توت فرنگی جلوی چشمهایش آرام گفت :
-دلم توت فرنگی میخواد.
چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به چشمهای گرد اون پسر دوخت.
لبخندی گوشه ی لبش نشست.
-لعنتی خیلی دلم توت فرنگی میخواد. تو دلت چیزی نمیخواد قبل مردن؟
پسر بدون فکر گفت :
-سوجو دلم سوجو میخواد.
دختر محکم دست پسر را فشرد.
-دلم نمیخواد بمیرم. دلم توت فرنگی رو بیشتر میخواد.
پسر نگاه دیگری به زیر پایش انداخت. فقط یک قدم مانده بود به آخر. فقط یک قدم. قدمی عقب گذاشت.
حالا دیگر دلش نمیخواست بمیرد. میخواست هنوزم زندگی کند وقتی چیزی مثل سوجو وجود داشت.
قدم دیگری عقب گذاشت که تعادلش را از دست داد و همراه دختر از لبهی دیوار روی پشت بام افتادند. دردشون آمده بود اما هر دو شروع به خندیدن کردند. هر دو نگاهشان را به آسمان دوختند. ماه در آسمان میدرخشید. پسر نگاهش را به نیمرخ دختر کنارش دوخت و لبخند زد.
-ممنونم. ممنون که نجاتم دادی.
دختر هم متقابلا سمتش برگشت.
-نه این تو بودی که من و نجاتم دادی.
لبخند روی لبش نشست.
-هر دومون و نجات دادی.
دوباره هر دو نگاهشان را به آسمان دوختند.
پسر آرام گفت :
-با سوجو موافقی؟
دختر سرش را به نشانهی مثبت تکان داد.
-موافقم ولی قبلش بریم توت فرنگی بخوریم باشه؟
آخرین نظرات: