فکر کردم دستم را از دست می‌دهم

 

دکتر سرنگ را در آرنجم فرو کرد. درد داشت. مایع آمپول سفت بود، شاید هم به خاطر نیم ساعت در سرنگ ماندن سفت شده بود، شاید هم به خاطر سن بالای دکتر بود که توانایی زدن آمپول را نداشت.
دکتر سرنگ را کمی بیرون کشید. یک جای دیگر از رگ یا گوشتم را سوراخ کرد و آمپول را فشار داد تا همه ی مواد رفت داخل.
دکتر رو به من کرد.
-تا فردا خوب میشی.
از مطب دکتر بیرون آمدم و با سرعت شروع کردم به راه رفتن تا به اتوبوس برسم.
وسط راه بودم که احساس سرما را در دستم حس کردم و بعد کم کم دستم داشت بی‌حس می‌شد.
از خیابون رد شدم. دستم  بی‌حس‌تر و بی‌حس‌تر می‌شد.
دستم و نمی توانستم صاف نگه دارم انگار چند کیلو وزن داشت و میافتاد.
ترسیده بودم.
به معنای واقعی کلمه ترسیده بودم.
فکرهای زیادی در چند ثانیه به مغزم هجوم آورد.
نکنه دکتر آمپول و جای دیگه ای زده. نکنه چون گذشت آمپول خراب شد. دستم فلج میشه؟ دستم از کار میافته؟
در اون لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کردم.
چطوری نقاشی بکشم؟ چطوری بنویسم؟
دستم بی حس تر میشد و ترسم بیشتر.
کم کم حس کردم طرف راست بدنم دارد بی حس میشود.
سرگیجه گرفتم. ممکن بود هر آن بیافتم. پام هم داشت بی حس میشد.
حس کردم به یک طرف خم شدم.
باید گوشی رو بر می‌داشتم و زنگ می‌زدم که ممکن است هر آن از حال بروم و همینجا بیهوش بشوم.
اگه الان این وقت شب بیهوش می‌شدم چی میشد؟
توی چند لحظه کلی فکرهای وحشتناک به سرم زد.
اما یک‌هویی اسم آمپول تو سرم روشن شد. لیدوکائین.
آره لیدوکائین بود برای همین بی حس شده.
با دست چپم گوشی را گرفتم و با انگشت‌هایی که به زور حرکتشون می‌دادم عوارض آمپول را جستجو کردم. چیز خاصی نیاورد اما مطمئن شدم که دستم و از دست نمی‌دهم.
سرگیجه‌ام قطع شد. سستی پا و طرف راست بدنمم برطرف شد و فقط دستم بی حس بود.
اینکه می‌گویند ترس برادر مرگ است واقعا درست است.
من ترس را با تمام وجودم احساس کردم.
ترس از دست دادن دستم.
آنقدر وحشتناک بود که بدنم داشت واکنش نشون می‌داد و اندام‌هایی که سالم بودن هم داشتن به مرز نابودی کشیده می‌شدن.
اما من اینجام با دستی که داره حرکت می‌کنه و داره تایپ میکنه و من بابت داشتنش شکرگزارم.

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط